«...اکنون
بازآمده به آهویِ دوچشم و دو پای به شتاب
که منم، سنگم
به ملتقای دو دریا
نه که لعلی بدخشان، سرخ چنان و لعل چنان
لبِ یار عقدهی صلب
نشسته بر انگشتریِ هزار و یک شبِ آن کاروانیِ بیدلِ قافلههای آینهبار
که به هزار سودا و یک خواستن
هزار و یک بادیه روفته تا خاک گور
و من، منم
نشسته به صبوریِ سنگمانده
دلگشوده- به مهارتِ گزلیک و چشم-
که یا دلِ من، یا دلِ او
میبترکد
از اینهمه تاریکی که تو بر توست...»